سنبله

بانوی شهریور

سنبله

بانوی شهریور

(14) مثل من، مثل تو...

این یک هفته آسمان حال عجیبی دارد

درست مثل من!

در طول روز، صاف و آبی و آفتابی

و یکهو توی تاریک و روشن دم غروب، ابری و گرفته

یکهو برقی و یکهو رعدی و یکهو رگباری....

درست مثل من!

توی پارک نشسته بودیم

روی نیکمت سنگی دالبری

آبمیوه ام را با نی هورت می کشیدم

یکهو آسمان اخم کرد

بعد غرّید

و بعد طوفان به پا شد!!

زمین و زمان به هم پیچیدند

آدمهای توی پارک از این سو به آن سو می دویدند

و من توی اینهمه خاک و باد و غرّش آسمان

همچنان نشسته بودم روی نیمکت سنگی دالبری

و آبمیوه ام را با نی هورت می کشیدم!

آسمان نعره می زد و باد توی دل آسمان هوهو می کرد

آسمان دیوانه شده بود

درست مثل من!

 

***

 

آشوب توی دلم به پا شده بود

میدانستم تمام این بهانه گیری ها و دل به هم خوردگیها از کجا آب می خورد

میدانستم دلم "هوایی" شده...

انگار توی دلم رخت می شستند

نشستم صندلی عقب

پدر رادیوی ماشین را روشن کرد

صدای اذان پیچید توی سرم

یواشکی سرم را از پنجره کردم بیرون

زیر بارش متلاطم باران

و اشکهایم توی هوا گم شد

درست مثل آسمان....

 

* زیر باران که به من زل بزنی می فهمی / فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است


** حال دلم خوب است... اما گاهی وقتها آدم دلش بهانه گیری می کند... 

بهانه ی چیزهای خوب، آدمهای خوب تر...


*** جدا چقدر آب و هوای تهران قر و قاطی شده !

(13) میان اینهمه غوغا، میان صحن و سرایت / بگو که می رسد آیا، صدای من به صدایت؟...

هم الان بلیط مشهدم را آنلاین خریدم

دلم برای گنبد طلایت تنگ شده آقاجان

چندوقت است نیامده ام پیشت؟

چند وقت است دعوتم نکرده ای؟

خیلی وقت

خیلی زیاد

دلم خیلی وقت است بهانه ات را می گیرد

از حجم اینهمه فاصله هراسم می گیرد

دارم می آیم

با دو بال شکسته

می آیم که زمین گیر هوای شهر تو شوم!

دلم گوشه ای از صحن و سرایت را می خواهد

بنشینم و سر به دیوار بگذارم

نگاهم را بدوزم به طلایی مسحور کننده ی گنبدت

بعد آرام آرام در هوایت ببارم

تا جائی که سبک شوم

مثل یک قاصدک رها

که در هوایت آزادانه می پرد...

از همین روز که بلیط ها را گرفتم

تا خود روزی که پایم را در صحن و سرایت بگذارم

تک تک ثانیه ها را خواهم شمارد...

شمارش معکوس من، از همین حالا شروع شد:

20 روز تا دیدار یار

 

من و خواهر جان میریم... دوتایی... مجردی... بعد از کلی وقت... خیلی خوشحالم...

 

 

 

 

(12) شاید عرض تسلیت...

موسی شدی که معجزه ای دست وپا کنی

راهی برای رد شدن قوم، وا کنی

 

زنجیر های زیر گلویت مزاحم اند

فرصت نمی دهند خودت را دعا کنی

 

در یک بدن بجای همه درد می کشی

می خواستی تمام خودت را فدا کنی

 

وقت اذان مغرب این تازیانه هاست

وقتش رسیده است که افطار وا کنی

 

مثل علی، عروج نمازت امان نداد

فکری به حال فاصله ی ساق پا کنی

 

عیسی مسیح من! به صلیبت کشیده‌اند

اینگونه بهتر است خدا را صدا کنی

 

حالا میان قحطی تابوت های شهر

باید به تخته های دری اکتفا کنی...

 

* همه مون یه پیراهن تیره رنگ که داریم... تو این روزا یادمون نره بچه شیعه ایم... :))

** تسلیت به ولی عصرمون (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و تمامی سادات...

*** دانلودینگــــــا

 

(11) آدم ها، خیابان ها

به غیر از من دختر حدودا 26 ساله ی دیگری هم توی صف ATM منتظر است

دختر حدودا 26 ساله، مانتوی سرخابی تیره پوشیده و کیف گلیمی کوچکی را یک وری انداخته روی شانه اش

گوشی اش زنگ می خورد و آن را جواب می دهد

لحن صدایش آرام و متین است

تُن صدایش را پایین آورده و دستش را جلوی دهانی گوشی گرفته و صحبت می کند

به نظر می رسد از شخص دوم پشت خط کمی دلخور است

چون مطمئنا اگر دلخور نبود نمی ترسید از اینکه کسی بفهمد چه لحظات خوبی را با شخص دوم پشت خط می گذراند و آنقدر بلند بلند حرف می زد و می خندید که همه ی آدمهای توی خیابان دلشان بخواهد جای او باشند!

فقط حرکت ابروهایش که توی هم می رود و خم می شود و آرام پلک زدنش را می بینم

گوشی را قطع می کند و نفس عمیقی می کشد

به مانتوی سرخابی تیره اش خیره می شوم

و حالت چهره اش را و نحوه ی تکان دادن احتمالی دستهایش را موقع خرید مانتوی سرخابی تیره تصور می کنم

...

مرد میانسال مو جوگندمی از کنار دستگاه ATM می آید این طرف

کارتش را توی جلد مدارک چرمی قهوه ای رنگش می گذارد

و جلد مدارک چرمی قهوه ای را می گذارد توی جیبش

و از کنار پیاده رو راهش را می گیرد و می رود

دختر 26 ساله ی مانتو سرخابی تیره نگاهم می کند و لبخند می زند

لبخندش را با لبخند جواب می دهم

با دستش تعارفم می کند که اول من کارم را انجام دهم

سرم را به نشانه ی "نه" تکان می دهم و تشکر میکنم

کارش با دستگاه طولی نمی کشد

پولی که از دستگاه گرفته را توی کیف گلیمی کوچکش می گذارد

و لبخند می زند

و دور می شود

می روم جلوی دستگاه ATM 

دست می کنم توی کیف برزنتی یشمی رنگم

و دنبال جلد کارت ها می گردم

یادم می آید ظهر که از سرکار برگشتم و کیفم را عوض کردم، یادم رفت جلد کارتهایم را بگذارم توی کیف برزنتی یشمی

در کیفم را می بندم

کناره ی پیاده رو را می گیرم و راه می افتم

و به مانتوی سرخابی تیره دختر حدودا 26 ساله فکر می کنم

و از خودم می پرسم چرا من مانتوی سرخابی تیره ندارم؟؟

 

 

 

(10) life ends when you stop dreaming...

نشسته ام دفتر لغات و اصطلاحات زبانم را مرور می کنم... 

با هر لغت یا اصطلاحی که می خوانم، یک خاطره در من زنده می شود...

ترمی که با علیایی داشتم و قهقهه هایش وقتی یک چیزی زیر زیری میگفت که از بین بچه های کلاس فقط من میفهمیدم و بهش چشم غره می رفتم....

ترمی که با زمانی داشتم و شیطنت هایش و اینکه ادا اصولهایش نه مردانه بود و نه به سن و سالش می خورد....

ترمی که با اشتری داشتم و جر و بحث های سر کلاسمان به زبان اصلی!!

ترمی که با جلیلیان داشتم و همه اش در حال خمیازه کشیدن بودم و چقدر مستر جلیلیان متنفر بود از این کارم و چقدر کنایه میزد و چقدر من حالش را می گرفتم!! : ))))) خب کله سحر روز جمعه چطور خمیازه نکشم!!!

هر کلمه؛ یک خاطره

و هر خاطره؛ یک لبخند وسیع روی لبهایم...

ورق میزنم

به زندگی فکر می کنم

به اینکه این 5 سال توی جهاد دانشگاهی چقدر زود گذشت

به دکتر کندی که کلاسهای جهاد را معرفی کرد

به بزرگمردی که مثل یک برادر بزرگتر توی سخت ترین دوران دانشگاهم حمایتم کرد

میخندم

بغض میکنم

فکری می شوم

و

دست آخر؛ 

نیشم تا بناگوشم باز می شود!!!

نمی دانستم که توی دفترچه لغاتم اینهمه خاطره پنهان شده است...

 

 

* دیشب زیر بارون توی استخر روباز شنا می کردم... حس جالبی بود! بسی شادروان شدم 

** در طوفان زندگی؛ باخدا بودن بهتر از ناخدا بودن است...

***  فرشته ها وجود دارن... اما بعضی هاشون چون بال ندارن ما بهشون می گیم «رفیق»