سنبله

بانوی شهریور

سنبله

بانوی شهریور

(24) هرچی آرزوی خوبه مال تو، هرچی که خاطره داری؛ مال من...

میدانی؟ 

این روزها بی حس شده ام

هزار جور زخم بر جانم وارد می شود اما نمیفهمم

توی یک جور شوک ماوراء الطبیعه به سر می برم

تو گویی روحم را "سِر" کرده باشند

همین بعد از ظهر بود که روی صندلی مترو نشسته بودم و دختر هم سن و سال بغل دستی بازویم را نوازش کرد

اولش جا خوردم!

دلیل این محبت بی مقدمه اش را نفهمیدم

اما بعد وقتی آرام توی گوشم زمزمه کرد: «کمکی از دستم بر میاد؟»

تازه متوجه قطره های اشکی که روی گونه ام سرازیر بودند، شدم

فی الفور با پشت دست، اشکهایم را پاک کردم و در جواب لطفش لبخند زدم و گفتم:

«میگذره... فقط دعا کن زودتر بگذره!»

و دختر هم سن و سال بغل دستی، لبخندش را کش دار تر کرده بود و دستم را توی دستش فشار داده بود...

 

یک چیزهایی برایم هنوز هم مبهم است

اینکه یکهو چه بر سرم آمد و چه چیزی مرا به اینجای قصه رساند!

با خودم فکر می کنم و توی خیالات خیسم شنا می کنم و هی متعجبانه طور از خودم می پرسم:

»واقعا این منم؟؟»

 

به پاهایم نگاه میکنم؛ به پاهایی که لَنگ نیستند اما هرچه سنگ است توی عالم پیش پای من است انگار!

به پاهایم نگاه می کنم و به زمین خوردن بار چندم فکر می کنم

به این ضرب المثل که «آدم عاقل، دوبار از یک سوراخ گزیده نمی شود!»

و با خودم فکر می کنم که اصلا هیچوقت عاقل بوده ام؟؟

کمتر از سه ماه دیگر، 24 شمع روی کیکم را فوت می کنم و می شوم یک آدم با ربع قرن سن!

اما هرچه خودم را زیر و رو می کنم، شباهتی میان چهره ای که در آینه می بینم با سن و سالم نمی یابم...

 

این روزها یک آدم هستم با روحی که کاملا بی حس شده...

توی رفت و آمدهایم،

حرف زدن هایم،

معاشرت کردن هایم،

خوابیدنم،

و به واقع "زندگی کردنم"

هیچ نشانه ای از آن دختر بشاش و بانشاط دو سه سال پیش نیست...

من شبیه همه شده ام جز خودم...

 

با اینحال راضی ام...

مثل همیشه ی زندگی ام...

و این تاوان پس دادن های عجیب و غریبم را می گذارم به حساب اشتباهاتی که لابد مرتکب شده ام

می گذارم به پای لرزه های بعد از خربزه خوردن...

 

رمضان از راه رسیده

توی رمضان، بیشتر از هروقت دیگر با خدا حس نزدیکی می کنم

امروز بعد از خواندن اولین جزء قرآنم تسبیح دانه فیروزه ای توی سجاده را برداشتم و ذکر «راضیاً برضائک» گرفتم

می خواهم بی هیچ شکوه و گلایه ای راهم را در پیش بگیرم و بروم

و به خودم این اطمینان را بدهم که:

«به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت؛ غصه هم می گذرد...»

 

نظرات 8 + ارسال نظر

سنبله جان کوچیک تر از اونم که بخوام بگم تجربه
اما تا جایی که خودم توش قرار گرفتم دردا موندنی نیستن
آدما نه باید وقتی یه اتفاق خوشحال کننده براشون میوفته بیش از حد خوشحالی کنن
نه وقتی اتفاق بدی تو زندگیشون رخ میده خیلی ناراحت باشن
چون هیچ کدوم موندنی نیستن
ایشالله سربالایی زندگیت زودی تموم شه و بیوفته تو جاده هموار و آسایش و آرامش

ممنونم عزیزم....

زهی 1393/04/11 ساعت 14:11


عاقا پژمان خجالت بکش
من رو سنبله غیرت دارما گفته باشم

قربون غیرتت مهربون

میدانی؟یک وقتهایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی تعطیل است

وبچسبانی پشت شیشه افکارت...

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بیخیال سوت بزنی

دردلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند

مارالک 1393/04/10 ساعت 00:29

واقعا میگذرد دنیا زود گذره اگه بتونیم از قید و بند دنیا بیرون بیایم آسون میگذره

ایشالا...

پژمان 1393/04/09 ساعت 11:57

ما هم میتونیم ماچ یه عالمه بدیم مثل زهی؟

حسودم خودتی

گل مریم 1393/04/09 ساعت 09:30

می گذرد سنبله جان ٰ، درسته دردش جانکاهه ولی خدا هست. دعاهای ما هم هست .زود بیا از شادیهات بنویس ما منتظریم

مرسی دوستم...

زهی 1393/04/09 ساعت 00:46

سنبله جونم خوبی؟؟
کم پیدایی دوست خوبم؟؟!!
خدا بد نده
نبینم غصه دار بنویسیا
کمکی ازم بر میاد بگو در خدمتم!!
ماچ ی عالمه

عزیزی شما...

زهی 1393/04/09 ساعت 00:41

سنبله جونم خوبی دوستم؟؟؟
کم پیدایی؟؟
خدا بد نده دوست خوبم؟؟؟
کمکی از من بر میاد بگو؟؟
نبینم غصه دار بنویسیا
ماچ ی عالمه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.