سنبله

بانوی شهریور

سنبله

بانوی شهریور

(27) «ه» مثل «هیسسسسس»...

باید که زداغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد


حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد


حالم چو درختی ست که یک شاخه ی نااهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد


سخت است که پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد


آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد


سر در گمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد...



* حسین جنتی

 

(26) حالی خوش باش و عمر بر باد مکن...

فضای فیلم انجمن شاعران مرده* را همیشه دوست داشتم

حال و هوایش خیلی نزدیک بود به حال و هوای خودم

در اولین دیدار جان کیتینگ به عنوان معلم درس ادبیات انگلیسی با دانش آموزان، شعری خوانده می شود

جمله ای که از این سکانس خوب در خاطرم مانده و سعی می کنم همیشه آن را توی زندگی ام مد نظر قرار دهم این است:

Seize the day

«دم را غنیمت بشمار»

گاهی وقتها توی زندگی به این میرسی که بهترین کار ممکن، لذت بردن از زمان حالی ست که در آن زندگی می کنی

چون نه گذشته ها به کارت می آیند و نه آینده ی روشنی را می توانی برای خودت ترسیم کنی...

اینجور وقتها باید از بودن در کنار آدم هایی که می دانی شاید چند وقت دیگر نباشند، استفاده کنی

نباید لحظه های کنونی خودت را بخاطر غصه فراق که ممکن است چندوقت دیگر گریبانگیرت شود، تباه کنی

باید بپذیری همه ی آدمها -حتی آنهایی که خیلی دوستشان داری- روزی "خاطره" خواهند شد

پس «دم را غنیمت بشمار» و برای آینده ات خاطرات خوب رقم بزن...

 

* Dead Poets Society به کارگردانی Peter Weir و بازی درخشان Robin Williams یکی از بهترین فیلم هایی ست که تا کنون دیده ام... از آن فیلم هایی که می شود بارها و بارها تماشایش کرد و خسته نشد!

 

(25) دورت بگردم

تا حالا شده دستتو

بذاری روی قلبتو

یکی هم نیست بگه به تو

دورت بگردم...

 

* آقای خدا؟ میشه بیای دستمو بگیری منو با خودت ببری اون بالا؟...

 


(24) هرچی آرزوی خوبه مال تو، هرچی که خاطره داری؛ مال من...

میدانی؟ 

این روزها بی حس شده ام

هزار جور زخم بر جانم وارد می شود اما نمیفهمم

توی یک جور شوک ماوراء الطبیعه به سر می برم

تو گویی روحم را "سِر" کرده باشند

همین بعد از ظهر بود که روی صندلی مترو نشسته بودم و دختر هم سن و سال بغل دستی بازویم را نوازش کرد

اولش جا خوردم!

دلیل این محبت بی مقدمه اش را نفهمیدم

اما بعد وقتی آرام توی گوشم زمزمه کرد: «کمکی از دستم بر میاد؟»

تازه متوجه قطره های اشکی که روی گونه ام سرازیر بودند، شدم

فی الفور با پشت دست، اشکهایم را پاک کردم و در جواب لطفش لبخند زدم و گفتم:

«میگذره... فقط دعا کن زودتر بگذره!»

و دختر هم سن و سال بغل دستی، لبخندش را کش دار تر کرده بود و دستم را توی دستش فشار داده بود...

 

یک چیزهایی برایم هنوز هم مبهم است

اینکه یکهو چه بر سرم آمد و چه چیزی مرا به اینجای قصه رساند!

با خودم فکر می کنم و توی خیالات خیسم شنا می کنم و هی متعجبانه طور از خودم می پرسم:

»واقعا این منم؟؟»

 

به پاهایم نگاه میکنم؛ به پاهایی که لَنگ نیستند اما هرچه سنگ است توی عالم پیش پای من است انگار!

به پاهایم نگاه می کنم و به زمین خوردن بار چندم فکر می کنم

به این ضرب المثل که «آدم عاقل، دوبار از یک سوراخ گزیده نمی شود!»

و با خودم فکر می کنم که اصلا هیچوقت عاقل بوده ام؟؟

کمتر از سه ماه دیگر، 24 شمع روی کیکم را فوت می کنم و می شوم یک آدم با ربع قرن سن!

اما هرچه خودم را زیر و رو می کنم، شباهتی میان چهره ای که در آینه می بینم با سن و سالم نمی یابم...

 

این روزها یک آدم هستم با روحی که کاملا بی حس شده...

توی رفت و آمدهایم،

حرف زدن هایم،

معاشرت کردن هایم،

خوابیدنم،

و به واقع "زندگی کردنم"

هیچ نشانه ای از آن دختر بشاش و بانشاط دو سه سال پیش نیست...

من شبیه همه شده ام جز خودم...

 

با اینحال راضی ام...

مثل همیشه ی زندگی ام...

و این تاوان پس دادن های عجیب و غریبم را می گذارم به حساب اشتباهاتی که لابد مرتکب شده ام

می گذارم به پای لرزه های بعد از خربزه خوردن...

 

رمضان از راه رسیده

توی رمضان، بیشتر از هروقت دیگر با خدا حس نزدیکی می کنم

امروز بعد از خواندن اولین جزء قرآنم تسبیح دانه فیروزه ای توی سجاده را برداشتم و ذکر «راضیاً برضائک» گرفتم

می خواهم بی هیچ شکوه و گلایه ای راهم را در پیش بگیرم و بروم

و به خودم این اطمینان را بدهم که:

«به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت؛ غصه هم می گذرد...»