سنبله

بانوی شهریور

سنبله

بانوی شهریور

(23) با تبر بشکن بت سنگین سکوت را

یک وقتهایی هم باید یکی بیاید و آرامش زندگی ات را به هم بریزد تا بفهمی "تنها" نیستی

(22) پدر؛ بگو چه کنم؟...

از جشن برمی گردیم

خیابانهای همیشه شلوغ را رانندگی می کنم

دم دمای غروب است و ماشینها چراغ های کوچکشان را روشن کرده اند

نمیدانم چه می شود که بی هوا یاد 3-4 سال پیش می افتم

یاد همچه روزهایی و دغدغه ها و دلمشغولی هامان

یاد جشن های نیمه شعبان که با رفقای چندین و چندساله برگزار می کردیم

یاد تدارکات و دورهمی های قبل از جشن و برنامه ریزی ها...

یاد تئاترهایمان

یاد شیطنت هایمان موقع تمرین

یاد روزهای خوبِ دور...

دلم برای خودم، برای "تو" تنگ می شود پدر!


امروز توی جشن، خانم "ص" را دیدم

بعد از حال و احوالپرسی و جویای حال باقی رفقا شدن، پرسید:

"شماها امسال جشن ندارین؟"

نگاهم پر بغض شد: "نه"...

من عوض شده ام

"م" عوض شده

"ف" عوض شده

"س" توی حال و هوای دیگری ست

"ن" از وقتی ازدواج کرده توی حلقه ی رفاقت نیست

"ه" می گوید دیگر حال و حوصله ی این کارها را ندارد

پدر؛ راستش را بخواهی همه ی ما آدمهای دیگری شده ایم

هیچ کداممان آن آدمهای قبلی نیستیم

و من همیشه از تغییر بیزار بوده ام...


می پیچم توی خیابان چهارم

سرتا سر خیابان را چراغانی کرده اند

ریسه های رنگی رنگی

چراغک های زرد و سبز و آبی و قرمز چشمک زن

دلم سبک می شود

گوشه ی لبهایم می رود رو به بالا

و لبخــــــــــــــــند می زنم!

می رسم به چهارراه

می ایستم پشت چراغ قرمز

گوشی ام زنگ می خورد

«ز» می پرسد:

«سه شب برنامه داریم؛ همون جای هرساله

نیرو کم داریم، میتونی بیای کمک؟»

می خندم

قند توی دلم آب می شود

پلاکارد "همگی منتظر آمدن موعودیم" توی باد می رقصد

چراغ؛ سبز می شود

 

(21) تلنگر

گفت:

اینکه عذاب وجدان داری، نشونه ی خوبیه

اما حواست باشه این حست برات بی اهمیت نشه...

 

(20) از این لوس بازی ها :))

اصلا دلم می خواهد یک زن خانه دار باشم

از همان هایی که صبح زود؛ قبل از همسرشان از تختخواب می آیند پایین 

بعد پاورچین پاورچین می روند توی اتاق بچه ها یک سرکی می کشند

خیالشان که از خواب شیرین بچه هایشان راحت شد و پتو را رویشان مرتب کردند، می روند توی آشپزخانه

آرام و بدون سر و صدا، چایشان را دم می کنند

روی میز آشپزخانه سفره می اندازند

کره و مربا و پنیر و گردوشان را می گذارند توی ظرفهای سفالی رنگی رنگی

نان را می گذارند توی سبد چوبی روی میز

فنجان های لعابی گلسرخی را آماده می کنند

و بعد آرام می نشینند پشت میز

زیر نور طلایی آفتاب اول صبح

و منتظر می شوند همسرشان در حال کش و قوس دادن به بدن مبارک، از اتاق بیاید بیرون

اصلا دلم می خواهد یک زن خانه دار باشم

از همان هایی که وقتی صبحانه ی همسرشان را دادند

همسرشان را تا دم در بدرقه می کنند

و زیر لب زمزمه می کنند:

«هذا امانتک یا امیرالمؤمنین»

بعد فوت می کنند به قد و بالای دلبندشان...

این روزها که از آدم های پُست مدرنِ اداریِ بی حوصله ای که وقت سر خاراندن هم ندارند، بیزار شده ام

عجیب دلم می خواهد یک زن خانه دار باشم

از همان هایی که وقتی همسرشان از سر کار بر می گردد...

 

(19) I deeply confess: I hate Holidays

بچه که بودم، همیشه ی خدا لحظه شماری میکردم جمعه زودتر از راه برسد

دعا می کردم روزهای وسط هفته مصادف شود با تعطیلات و مدرسه رفتن ملغی شود

نزدیک اواخر سال تحصیلی، لحظه شماری می کردم برای رسیدن تعطیلات تابستانی

برای در خانه ماندن

برای تفریح کردن

برای گردش های دسته جمعی

برای دور هم بودن

و چه و چه

آخر؛ من عاشق تعطیلات بودم... 

اما حالا در 24مین بهار زندگی ام، در تقابل با این احساس قرار گرفته ام و اعلام می کنم:

"از تعطیلات متنفرم!!"

دلم برای کار کردن، برای کلاس درس، برای مدرسه، برای دانشگاه، برای مشغله های زیاد زیاد تنگ شده است!

و تصور اینکه هنوز 2 روز دیگر از تعطیلات باقیمانده، دارد دیوانه ام می کند

مامان و بابا، هنوز هم از تعطیلات لذت می برند

مامان کارهای عقب افتاده ی خانه را انجام می دهد

غذاهای جور وا جور می پزد

و سرخوش آواز می خواند

بابا گوشت خرد می کند

به کارهای فنی رسیدگی می کند

تلویزیون می بیند

و برای دور هم بودنمان برنامه می چیند...

اما من، با این حس نفرت عجیب درونم در حال جنگم!

گویا حتی حوصله ی لذت بردن از تعطیلات را هم ندارم

دلم برای روزهای بی دغدغه ی کودکی تنگ است

برای تعطیلات تابستانی

برای زندگی رنگی رنگی

برای آرزوهای قد کوتاه جور وا جور

برای شیطنت ها و بازیها و دلخوشی ها

راستی اگر اول مهرماه امسال برگردم به کودکی

و معلم گچ در دست بگیرد و روی تخته اولین موضوع انشای سال را بنویسد، من چه دارم برای نوشتن؟

«تعطیلات تابستانی خود را چگونه گذراندید؟»...

 

* دیشب با پسرخاله ام که از خودم 5 ماه بزرگتر است نشسته بودیم و SP4 بازی می کردیم و کل می انداختیم. 

خواهرم خندید و گفت: دقیقا مثل 20سال پیش! انگار همین دیروز بود شما دوتا همبازی بودین و دعوا می کردین... 

** دلم برای قبل ترهای خودم تنگ شده است...

*** امروز باید به کارهای عقب افتاده ام برسم