سنبله

بانوی شهریور

سنبله

بانوی شهریور

(22) پدر؛ بگو چه کنم؟...

از جشن برمی گردیم

خیابانهای همیشه شلوغ را رانندگی می کنم

دم دمای غروب است و ماشینها چراغ های کوچکشان را روشن کرده اند

نمیدانم چه می شود که بی هوا یاد 3-4 سال پیش می افتم

یاد همچه روزهایی و دغدغه ها و دلمشغولی هامان

یاد جشن های نیمه شعبان که با رفقای چندین و چندساله برگزار می کردیم

یاد تدارکات و دورهمی های قبل از جشن و برنامه ریزی ها...

یاد تئاترهایمان

یاد شیطنت هایمان موقع تمرین

یاد روزهای خوبِ دور...

دلم برای خودم، برای "تو" تنگ می شود پدر!


امروز توی جشن، خانم "ص" را دیدم

بعد از حال و احوالپرسی و جویای حال باقی رفقا شدن، پرسید:

"شماها امسال جشن ندارین؟"

نگاهم پر بغض شد: "نه"...

من عوض شده ام

"م" عوض شده

"ف" عوض شده

"س" توی حال و هوای دیگری ست

"ن" از وقتی ازدواج کرده توی حلقه ی رفاقت نیست

"ه" می گوید دیگر حال و حوصله ی این کارها را ندارد

پدر؛ راستش را بخواهی همه ی ما آدمهای دیگری شده ایم

هیچ کداممان آن آدمهای قبلی نیستیم

و من همیشه از تغییر بیزار بوده ام...


می پیچم توی خیابان چهارم

سرتا سر خیابان را چراغانی کرده اند

ریسه های رنگی رنگی

چراغک های زرد و سبز و آبی و قرمز چشمک زن

دلم سبک می شود

گوشه ی لبهایم می رود رو به بالا

و لبخــــــــــــــــند می زنم!

می رسم به چهارراه

می ایستم پشت چراغ قرمز

گوشی ام زنگ می خورد

«ز» می پرسد:

«سه شب برنامه داریم؛ همون جای هرساله

نیرو کم داریم، میتونی بیای کمک؟»

می خندم

قند توی دلم آب می شود

پلاکارد "همگی منتظر آمدن موعودیم" توی باد می رقصد

چراغ؛ سبز می شود

 

نظرات 4 + ارسال نظر

منم خیلی دوست داریم قاطی اینجور مراسم بشم اما هیچ وقت پیش نیومده. هیچ کسی تو اطراف ما اهل این برنامه ها نیست :( خوش به حالت.

ایشالا بشه :)

خوش به سعادتتون که تو همچین مراسمی کمک می کنین.
التماس دعا.

اختیار دارین... ما که قابل نیستیم...

حدس میزنم چقدر جام میتونه خالی باشه

قطعا!! شک نکن!

آخی ...
چقدر خوب
پس جشن دارین واسه نیمه شعبان
خوش به حالتون

اوهوم
جات کلی خالیه :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.