سنبله

بانوی شهریور

سنبله

بانوی شهریور

(16) پدر جان، موتور سوار می شود!

ولو شده ام روی کاناپه و sms بازی میکنم

یکهو تلفن زنگ می زند. شماره ی موبایل پدر است:

الو؟ دخترم، اون ریموت رو بزن در باز شه

سرم را از پنجره می کنم بیرون و دنبال پدر می گردم تا بگویم ریموت بالا نیست، توی ماشین است

اما هیچکس جز یک موتور سوار که کلاه کاسکت بر سر گذاشته و جلوی در گاراژی ایستاده را نمی بینم

داد می زنم: پدر؟

که یکهو مرد موتور سوار بالا را نگاه می کند و می گوید:

هیس! ریموت رو زدی؟؟

هم به شدت جا می خورم و هم خنده ام می گیرد و هم ذوقمرگ می شوم!!

چادر گل گلی ام را سر می کنم و میدوم توی راهرو و آسانسور را میزنم

توی آینه ی آسانسور خودم را نگاه می کنم و میخندم


***

ریموت را که میزنم، پدر سوار بر یک موتور آبی رنگ شیک وارد پارکینگ می شود

از ذوق جیغ می زنم و پدر "هیس" می گوید و خودش هم می خندد

دور موتور میدوم و دست میزنم و توی پوست خودم نمی گنجم:

خیلی لوسی پدر!! چرا زودتر نگفتی میخوای موتور بخری؟؟ الان گازت می گیرم! :)))

و پدر فقط لبخند می زند؛ از آن لبخندهای مرموز لج درآر!

 

 

* اینکه اینقدر هیجان زده ام؛ به خاطر این است که عاشق موتور سواری ام. پدر از مدت ها پیش گفته بود می خواهد برای خودش و اینکه راحت تر به کارهایش برسد موتور بخرد... اما نگفته بود دقیقا کی! :))

** امروز مولودی بودم و خیلی دست زدم و خیلی با دوستانم حرف زدم و خیلی هله هوله خوردم و خیلی خوش گذشت! من دیگه حرفی ندارم :)))

 

نظرات 4 + ارسال نظر
جیکو 1393/03/13 ساعت 15:06 http://jikjikooo.blogfa.com

موتور پدر مبارک باشه چه سورپرایزی شدیااا.

فداات :)))
اوووووف، چه جورم!!

ایول ایول
اینو هستم همه جوره

اره !!

وااااای من عاشق موتورم
اومدم تهران باید بدی دستم هاااا
گفته باشم ...

هههههه! فاطمه! تو بیااااا
دوتایی موتور ددی رو می پیچونیم

meysam 1393/03/11 ساعت 09:08

مبارکه
به یکی از آرزوهای زندگیت رسیدیا
اونم موتور آبی
باید خودتم یاد بگیری پس

بهلههههه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.