سنبله

بانوی شهریور

سنبله

بانوی شهریور

(4) تو رو دارم، غمی ندارم!

امروز بعد از تلفنی که داشتم، بغض کردم

رفتم توی حیاط مدرسه نشستم روی یکی از نیمکتها

بعد خیره شدم به عشقه های روی دیوار و یکهو اشکم سرازیر شد...

برای اولین بار، جلوی خودم رو نگرفتم

اجازه دادم دلم سبک شه

سرم رو بین دستام گرفتم و نگاه کردم به زمین زیر پام

که با دونه های ریز ریز اشک، نقطه نقطه می شد

تو حال خودم بودم که یکهو صدای پا شنیدم

سرم رو که بلند کردم، دیدم پانیذ کوچولوی کلاس اولی من اومده آب بخوره

تا منو دید، دوید طرفم و خودش رو انداخت تو بغلم

اینقدر این حرکات سریع اتفاق افتاد که فرصت نکردم اشکم رو پاک کنم

اولش نفهمید ولی وقتی صورت خیس از اشکم رو دید یکهو بغض کرد

دستامو گرفت و گفت: خانوم ناظم؟؟ چرا گریه می کنید؟؟

سرشو چسبوندم به قفسه ی سینه م و یه نفس عمیق کشیدم

فکر کردم: من که گریه نمی کنم!

جواب دادم: برای همه ی آدما پیش میاد یه وقتایی گریه کنن

تو خودت گریه نمی کنی؟

گفت: اره، گریه می کنم. ولی شما گریه نکنید

دستای کوچولوش رو گذاشتم رو لبام و بوسیدمشون:

باشه پانیذ گلم! سعی می کنم

سرش رو انداخت پایین و بیشتر بغض کرد

چونه ی کوچیکش رو گرفتم و آوردم بالا

دیدم اشکای حلقه زده توی چشماش، آروم چکید رو گونه ش

اشکش رو پاک کردم

اشک خودم رو هم همینطور

گفتم: قول میدم گریه نکنم، حالا برو آبت رو بخور و برو سر کلاس

لبخند زد و رفت

رفت ولی انگار غمای دل منو هم با خودش برد

سرمو تکیه دادم به دیوار

نگاه کردم به عشقه ها

برگ ها تو باد می رقصیدند...

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر

ای جانم برا این احساس قشنگت
خوش به حال بچه های مدرسه تون چه خانوم ناظم ماهی دارن
بهشون حسودیم شد یه لحظه ...

به قول خودم :
بخند ... دنیا به خنده هایت نیاز دارد

دنیا به خنده های هممون نیاز داره ... :))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.