سنبله

بانوی شهریور

سنبله

بانوی شهریور

(29) خاکستری

لعنتی

زندگی خیلی واقعیه!

(28) کسی مثل هیچکس

می گفت مسافت زیادی را پیاده راه رفته است؛شاهد حرفش تاول روی انگشت کوچک پایش بود... شالش را از سر باز کرد و انداخت روی دسته ی مبل و بعد انگشتان کشیده اش را برد لابلای گیسوان خرمایی رنگش و موهایش را مرتب کرد... گونه هایش از گرما گل انداخته بود و هنوز نفسش سرجایش نیامده بود... در حالیکه از گرمای وحشتناک بیرون حرف می زد، آرام دکمه های مانتویش را باز کرد و یقه ی تیشرت سبز رنگش را تکان داد تا خودش را خنک کند... 

برایش شربت گُل محمدی درست کردم و لیوان بلند شربت را -که از خنکی روی بدنه اش قطره های آب نشسته بود- برایش گذاشتم روی عسلی کنار مبل... شربت را جرعه جرعه سر کشید و با آب و تاب شروع کرد به حرف زدن:

«مردک بی ناموس! طوری بهم زل زده بود انگار تو عمرش داف ندیده! خدا می دونه اگه اتوبوس نرسیده بود چه غلطی می خواست بکنه!! واقعا چقدر این مردا عوضی شدن!»

حرف که میزد لبهای قرمز رنگ گوشتی اش را با ریتمی دلنشین تکان می داد... چشم از لبهایش برداشتم و نگاهم را دوختم به چشمهایش... همیشه مژه های بلندش را دوست داشتم... آرایش که می کرد؛ مژه هایش بلندتر و زیباتر می شدند... به خط چشمش نگاه کردم و به این فکر کردم که چطور من که چندین سال از او بزرگترم نمی توانم اینقدر ماهرانه چشمهایم را آرایش کنم؟... گوشی اش زنگ زد... با صدایی که عشوه ای مرموزانه تویش موج میزد، با مخاطب آن طرف خط صحبت کرد. گوشی را که قطع کرد در ادامه ی حرفهایش گفت:

«نمونه ش هم همین استادم که الان زنگ زد! عوضی 45 سالشه ها... اما هی بهم نخ میده! اصلا نمیدونم تو من چی دیده که دست از سرم بر نمی داره! ایششش...» " ایششش" که گفت، لبهایش را یک وَری کج کرد و دستهایش را به طرز جذابی توی هوا تکان داد... رفتم توی آشپزخانه، می خواستم میوه ببرم، توی آیینه ی کوچک روی کابینت، خودم را نگاه کردم و گفتم: "ایششش" و دستهایم را تکان دادمهیچ جذابیتی در کار نبود... فقط صورتم را به طرز مضحکی کج کرده بودم!

آمد توی آشپزخانه و پرسید که چکار می کنم... به پاهای خوش فرمش نگاه کردم که توی ساپورت سورمه ای رنگش چقدر زیباتر به نظر می رسیدند و همینطور که توی پیش دستی میوه می گذاشتم، دیدم که با ریتمی موزون راه رفت و ایستاد کنار پنجره... من بلد نبودم آنگونه راه بروم... اصلا هیچوقت عشوه گری یاد نگرفته بودم! اول بار که با یکی از پسرهای دانشگاه هم کلام شده بودم، گفته بود "دختر عجیبی هستی!" ، گفته بود چرا اینقدر دانشجو هستم (!!) و چرا لحن صدایم مثل باقی دخترها نیست... آن موقع حرفش را نفهمیده بودم، فقط لبخند زده بودم و او گفته بود: «اینطوری نخند! هیچوقت اینطوری نخند!» و در جواب سوالم که پرسیده بودم: «چرا؟؟» از روی صندلی بلند شده بود، نگاهم کرده بود و آرام گفته بود: «چون لبخندتم مثل باقی دخترا نیست... لبخندت خطرناکه! آدمو عاشق می کنه...» و من باز هم نفهمیده بودم چرا... فقط لبهایم را ورچیده بودم و کیفم را برداشته بودم و از سلف آمده بودم بیرون...

گفت: «شنیدی چی گفتم؟؟» گفتم: «نه!» گفت: «میگم این همسایه رو به رویی تون خیلی جذابه ها! بابا دریاب این فرصتها رو!» بعد سیبی از توی پیش دستی برداشت و گاز زد و گفت: «امممم! هیکلشم توپه! ... خیلی خری به خدا! آمار طرفو در بیار برو تو کارش!» بعد خندید... از آن خنده هایی که هیچوقت یادشان نگرفتم... برایش خیار پوست کندم. نشست پشت میز و پیش دستی را کشید طرف خودش. همین طور که تکه های خیار به دهان می گذاشت حرف می زد و از این و آن می گفت...

دم رفتن گفت: «داشت یادم میرفت ها!» بعد دست کرد توی کیفش و یک رژ قرمز رنگ کوچک بیرون آورد و داد دستم: «بیا! برا تو خریدمش! میری بیرون، از این رنگ ها بزن... خیلی صورتت بی حاله! تو چجور دختری هستی آخه؟؟» لبخند زدم و تشکر کردم. گفت: «قابل نداره! همین الان بزن ببینم» در رژ لب را باز کردم و کمی روی لبهایم مالیدم. خندید و گفت: «آهاااان! حالا شدی دختر خوب! ببین! مثل یه تیکه ماه شدی» بعد صورتش را آورد جلو، گونه هایم را محکم بوسید و رفت.

رفتم روبروی آیینه ایستادم... گونه ام هم قرمز شده بود؛ درست مثل لبهایم! چند دقیقه فقط توی آیینه زل زدم به خودم و سعی کردم مثل او باشم... مدل حرف زدنم، پلک زدنم، خندیدنم... اما من فقط شبیه خودم بودم و نه هیچکس دیگر!

دستمال آوردم و قرمزی گونه و لبهایم را پاک کردم. لبخند زدم؛ اینبار مثل همیشه، مثل کسی که بودم!

و لبخندم زیبا بود؛ زیبا و خطرناک...

 

(27) «ه» مثل «هیسسسسس»...

باید که زداغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد


حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد


حالم چو درختی ست که یک شاخه ی نااهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد


سخت است که پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد


آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد


سر در گمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد...



* حسین جنتی

 

(26) حالی خوش باش و عمر بر باد مکن...

فضای فیلم انجمن شاعران مرده* را همیشه دوست داشتم

حال و هوایش خیلی نزدیک بود به حال و هوای خودم

در اولین دیدار جان کیتینگ به عنوان معلم درس ادبیات انگلیسی با دانش آموزان، شعری خوانده می شود

جمله ای که از این سکانس خوب در خاطرم مانده و سعی می کنم همیشه آن را توی زندگی ام مد نظر قرار دهم این است:

Seize the day

«دم را غنیمت بشمار»

گاهی وقتها توی زندگی به این میرسی که بهترین کار ممکن، لذت بردن از زمان حالی ست که در آن زندگی می کنی

چون نه گذشته ها به کارت می آیند و نه آینده ی روشنی را می توانی برای خودت ترسیم کنی...

اینجور وقتها باید از بودن در کنار آدم هایی که می دانی شاید چند وقت دیگر نباشند، استفاده کنی

نباید لحظه های کنونی خودت را بخاطر غصه فراق که ممکن است چندوقت دیگر گریبانگیرت شود، تباه کنی

باید بپذیری همه ی آدمها -حتی آنهایی که خیلی دوستشان داری- روزی "خاطره" خواهند شد

پس «دم را غنیمت بشمار» و برای آینده ات خاطرات خوب رقم بزن...

 

* Dead Poets Society به کارگردانی Peter Weir و بازی درخشان Robin Williams یکی از بهترین فیلم هایی ست که تا کنون دیده ام... از آن فیلم هایی که می شود بارها و بارها تماشایش کرد و خسته نشد!

 

(25) دورت بگردم

تا حالا شده دستتو

بذاری روی قلبتو

یکی هم نیست بگه به تو

دورت بگردم...

 

* آقای خدا؟ میشه بیای دستمو بگیری منو با خودت ببری اون بالا؟...